loading...
مجموعه کامل از پیامک و sms
paray بازدید : 545 سه شنبه 19 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

داستان ضرب المثل بز بیاری 

ضرب المثل بز بیاری

اصطلاح بز بياري مترادف "بدبياري" و کنايه از بدشانسي و بداقبالي است که بطور غير منتظره دامنگير مي شود و تمام رشته ها را پنبه مي کند. في المثل مي گويند فلاني بز مي آورد يا فلاني بز آورده که در هر دو صورت بدبياري و بدشانسي از آن افاده مي شود.

 

اما ريشه و علت تسميه آن:

همانطوري که در مقالات سه پلشت و قاپ کسي را دزديدن در همين بخش شرح داده شد، يکي از انواع بازي با قاپ که در بين قاپ بازان معمول است، بازي سه قاپ است که مهمترين بازي به شمار مي آيد و بيشتر از ساير بازيها مورد علاقه مردمي از طبقات پايين اجتماع مي باشد، زيرا هم وسايل و تشريفات خاصي لازم ندارد و هم بازي مشغول کننده اي است.

 

به طور کلي قاپ بازان بازي سه قاپ را بهترين قمار مي دانند از آن جهت که تشويش چنداني ندارد و به محض ريختن و حکم کردن قاپها، برنده و بازنده قطعي معلوم مي شود و ديگر تفکر و تأملي در کار نيست.

 

مبالغي که در بازي سه قاپ برد و باخت مي شود، نسبتاً زياد است و معمولاً افرادي در اين بازي شرکت مي کنند که قاپ بازيهاي ديگر را به اصطلاح کهنه کرده باشند.

 

بازي سه قاپ علاوه بر تهران در شهرهاي کرمانشاه، همدان، بروجرد، ملاير، نهاوند، اراک، اصفهان، شيراز، قزوين، خمين، گلپايگان، آبادان، اهواز و مشهد رواج داشت؛ ولي در قمارخانه هاي شهرهاي نامبرده بعضي از رسوم و فتواهاي سه قاپ با هم فرق دارند.

 

در بازي سه قاپ سه شکل عمده وجود دارد که قاپ باز در يکي برنده و در ديگري بازنده است، ولي در اشکال سومي برد و باختي ندارد. اشکال برنده را نقش مي گويند که در مقاله نقش آوردن راجع به اين شکلها تفضيلاً بحث خواهد شد. اشکال خنثي و بي برد و باخت را بهار مي گويند که فقط نوبت قاپ ريختن را به ديگري منتقل مي کند و شرح آن از حوصله اين مقاله خارج است. اشکال بازنده را بز مي گويند که در هر يک از شکلها قاپها به اصطلاح قاپ بازان بز مي نشيند، يعني ريزنده قاپها "بز مي آورد" و نتيجتاً مي بازد.

 

بز بياري پنج شکل دارد به اين شرح:

1- اگر يکي از قاپها اسب و دو تاي ديگر بوک بنشيند آنرا بز تک بز يا يک پا بز مي گويند و به نام تک بز اسبي هم مشهور است؛ که در اين صورت ريزنده قاپها همان مبلغ شرط بندي را بدون کم و زياد مي بازد.

 

2- چنانچه يکي از قاپها خر و دو تاي ديگر جيک بنشيند چنين شکلي را هم بز يا تک بز يا يک پا بز مي گويند و به نام تک بز خري هم مشهور است و مانند تک بز اسبي همان يک سر مي بازد.

 

paray بازدید : 1308 یکشنبه 17 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

داستان ضرب المثل دو قورت و نیمش باقی است

دو قورت و نیمش باقیه

داستان ضرب المثل دو قورت و نیمش باقیه

این ضرب المثل درباره کسي است که حرصش را معياري نباشد و بيش از ميزان شايستگي انتظار مساعدت داشته باشد

عبارت مثلي بالا از جنبۀ ديگر هم مورد استفاده و اصطلاح قرار مي گيرد و آن موقعي است

که شخص در ازاي تقصير و خطاي نابخشودني که از او سرزده نه تنها اظهار انفعال و شرمندگي نکند بلکه متوقع نوازش و محبت و نازشست هم باشد

در اين گونه موارد است که اصطلاحاً مي گويند : دو قورت و نيمش هم باقيه

داستان ضرب المثل دو قورت و نیمش باقیه

داستان زیبای این ضرب المثل :

چون حضرت سليمان پس از مرگ پدرش داود بر اريکۀ رسالت و سلطنت تکيه زد

بعد از چندي از خداي متعال خواست که همۀ جهان را در اختيارش قرار دهد

و براي اجابت دعای خويش چند بار هفتاد شب متوالي عبادت کرد و زيادت خواست

در عبارت اول آدميان و مرغان و وحوش

در عبادت دوم پريان

در عبادت سوم باد و آب را حق تعالي به فرمانش درآورد

بالاخره در آخرين عبادتش گفت :الهي هرچه به زير کبودي آسمان است بايد که به فرمان من باشد

داستان ضرب المثل دو قورت و نیمش باقیه

خداوند حکيم علي الاطلاق نيز براي آن که هيچ گونه عذر و بهانه اي براي سليمان باقي نمانده

هرچه خواست از حکمت و دولت و احترام و عظمت و قدرت و توانايي بدو بخشيد

و اعاظم جهان از آن جمله ملکۀ سبا را به پايتخت او کشانيد و به طور کلي عناصر اربعه را تحت امر و فرمانش درآورد

باري چون حکومت جهان بر سليمان نبي مسلم شد و بر کليۀ مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سيادت پيدا کرد

روزي از پيشگاه قادر مطلق خواستار شد که اجازت فرمايد تا تمام جانداران زمين و هوا و درياها را به صرف يک وعده غذا ضيافت کند

حق تعالي او را از اين کار بازداشت و گفت که رزق و روزي جانداران عالم با اوست و سليمان از عهدۀ اين مهم برنخواهد آمد

سليمان بر اصرار و ابرام خود افزود و عرض کرد :

بار خدايا مرا نعمت قدرت بسيار است مسئول مرا اجابت کن قول مي دهم از عهده برآيم

مجدداً از طرف حضرت رب الارباب وحي نازل شد که اين کار در يد قدرت تو نيست

همان بهتر که عرض خود نبري و زحمت ما را مزيد نکني

 

داستان ضرب المثل دو قورت و نیمش باقیه

سليمان در تصميم خود اصرار ورزيد و مجدداً ندا در داد :

پروردگارا حال که به حسب امر و مشيت تو متکي به سعۀ ملک و بسطت دستگاه هستم همه جا و همه چيز در اختيار دارم چگونه ممکن است که حتي يک وعده نتوانم از مخلوق تو پذيرايي کنم؟

اجازت فرما تا هنر خويش عرضه دارم و مراتب عبادت و عبوديت را به اتمام و اکمال رسانم

استدعاي سليمان مورد قبول واقع شد و حق تعالي به همۀ جنبدگان کرۀ خاکي از هوا و زمين و درياها فرمان داد

که فلان روز به ضيافت بندۀ محبوبم سليمان برويد که رزق و روزي آن روزتان به سليمان حوالت شده است

سليمان پيغمبر بدين مژده در پوست نمي گنجيد و بي درنگ به همۀ افراد و عمال تحت فرمان خود از آدمي و ديو و پري و مرغان و وحوش دستور داد تا در مقام تدارک و طبخ طعام براي روز موعود برآيند

داستان ضرب المثل ، بر لب دريا جاي وسيعي ساخت که هشت ماه راه فاصلۀ مکاني آن از نظر طول و عرض بود :

ديوها براي پختن غذا هفتصد هزار ديگ سنگي ساختند که هر کدام هزار گز بلندي و هفتصد گز پهنا داشت

چون غذاهاي گوناگون آماده گرديد همه را در آن منطقۀ وسيع و پهناور چيدند

سپس تخت زريني بر کرانۀ دريا نهادند و سليمان بر آن جاي گرفت

داستان ضرب المثل دو قورت و نیمش باقیه

آصف بر خيا  وزير و دبير و کتابخوان مخصوص و چند هزار نفر از علماي بني اسراييل گرداگرد او بر کرسي ها نشستند

چهار هزار نفر از آدميان خاصگيان در پشت سر او و چهار هزار پري در قفاي آدميان و چهار هزار ديو در قفاي پريان بايستادند

سليمان نبي نگاهي به اطراف انداخت و چون همه چيز را مهيا ديد به آدميان و پريان فرمان داد تا خلق خدا را بر سر سفره آورند

paray بازدید : 1879 جمعه 15 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

داستان ضرب المثل نه سیخ بسوزه نه کباب

نه سیخ بسوزه نه کباب

شجاع‌السلطنه، پسر فتحعلی‌شاه، یک وقتی حاکم کرمان بود. اسم کوچکش حسنعلی میرزا بود. او در کرمان تجربه کرده بود و متوجه شده بود که ترکه‌های نازک انار می‌تواند کار سیخ کباب را بکند و کباب بر سیخی که چوبش انار باشد خوشمزه‌تر هم می‌شود.

برای همین پخت کباب با چوب انار را باب کرد که در کرمان به «کباب حسنی» معروف شد و حاکم وقتی میل کباب داشت به نوکرها می‌گفت: «طوری کباب را بگردانید که نه سیخ بسوزه نه کباب.»

 

این دستور او به صورت ضرب‌المثل درآمد و برای بیان و توصیه میانه‌روی و اعتدال در کارها توسط مردم به کار می‌رود

*****

روایت صحیح دوم

در بسیاری از صفحات اینترنتی داستانی ساختگی درباره ریشه ضرب المثل " نه سیخ بسوزه، نه کباب" نقل و به اشتراک گذاشته شده است بدین مضمون:

"شجاع‌السلطنه، پسر فتحعلی‌شاه، یک وقتی حاکم کرمان بود. اسم کوچکش حسنعلی میرزا بود. او در کرمان تجربه کرده بود و متوجه شده بود که ترکه‌های نازک انار می‌تواند کار سیخ کباب را بکند و کباب بر سیخی که چوبش انار باشد خوشمزه‌تر هم می‌شود.

برای همین پخت کباب با چوب انار را باب کرد که در کرمان به «کباب حسنی» معروف شد و حاکم وقتی میل کباب داشت به نوکرها می‌گفت: «طوری کباب را بگردانید که نه سیخ بسوزه نه کباب.»

این دستور او به صورت ضرب‌المثل درآمد و برای بیان و توصیه میانه‌روی و اعتدال در کارها توسط مردم به کار می‌رود."


نکته ای که سازندگان این روایت جعلی متوجه آن نبوده اند این است که این ضرب المثل ریشه ای کهن تر از دوره قاجار و زمان داستان فوق دارد چنانکه در اشعار فارسی حداقل در این موارد و در اشعار زیر آورده شده است:

عقل را و نقل را همچون ترازو راست دار ... جهد کن تا در میان نه سیخ سوزد نه کباب

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیده شماره ۷


گفته ناگفته کند از فتح باب ... تا از آن نه سیخ سوزد نه کباب

مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول » قصه طوطی و بازرگان.

 

 

paray بازدید : 1622 پنجشنبه 14 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

داستان ضرب المثل فکر نان کن که خربزه آب است

 

ضرب المثلاین ضرب‌المثل معمولا در زمانی به کار می‌رود که بخواهیم از اهمیت داشتن چیزی در مقابل بی اهمیت بودن چیز دیگری حرف بزنیم.


داستان این ضرب‌المثل هم به این صورت است که دو دوست بودند که با هم کار یدی می‌کردند. کار خشتمالی که از قضا انرژی فراوانی را از آن‌ها می‌گرفت و البته به میزانی هم که کار می‌کردند، دستمزد نمی‌گرفتند. از همین رو بود که همیشه روزگار را به سختی می‌گذراندند.


روزی یکی از آن دو برای تهیه نان به بازار رفت. اما در آنجا بوی کباب و آش او را سرمست کرد. با خود اندیشید که قدری هم از آنها بگیرد. اما بعد دید که پولی که دارند، کفاف خرید این قبیل غذاها را نمی‌دهد.


از همین رو بر نفس و خواسته خود غلبه کرد. اما چند قدم آن طرف تر به مغازه میوه فروشی رسید و چشمش به خربزه‌ها افتاد. با خود گفت بهتر است خربزه هم بخرم و البته چندی بعد این طور فکر کرد که بهتر است تمام پول خود را برای خرید خربزه بدهد و اینکه خربزه همانطور که رفع عطش می‌کند گرسنگی را هم چاره می‌کند.


القصه، خربزه را به بغل زد و با خود برد. دوستش همچنان مشغول به خشتمالی بود که او را دید و البته خیلی زود فهمید که چه اتفاقی افتاده. به روی دوستش لبخندی زد و گفت: خربزه که ما را سیر نمی‌کند؟ ما قرار است ساعت‌ها کار کنیم! باید نان می‌گرفتی که مثل همیشه انرژی لازم را برای ادامه کار را به ما بدهد. پس فکر نان باش که خربزه آب است.

paray بازدید : 4305 چهارشنبه 13 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

داستان ضرب المثل ميخش را بكوب بر سر زبان من !

ضرب المثل میخ و زبان

ميخش را بكوب بر سر زبان من

 

سال ها پیش يک روز، مردی پياده از شهر به ده مي رفت.


ظهر شد  و او که گرسنه شده بود زير درختي نشست و غذایی را كه همسرش در کوله بارش گذاشته بود بيرون آورد تا بخورد.


هنوز لقمه اول رادر  دهانش نگذاشته بود كه سواري از دور پيدا شد.


مرد طبق عادت همه ی مردم، به او گفت :بفرما ناهار ...سوار هم ايستاد و گفت: رد احسان گناه است.


سپس از اسب پياده شد و به اطرافش نگاه كرد و چون جايي رابراي بستن اسبش پيدا نكرد پرسيد:


افسار اسبم را كجا بكوبم؟


 

مرد هم كه از تعارف نا به جای  خودش ناراحت شده بود گفت: ميخش را بكوب بر سر زبان من!

**************

روایت دوم

در روزگاران گذشته مرد کشاورزی در روستایی با خانواده خود زندگی میکرد یک روزظهر بعد از کلی کار کردن زیر درخت گردویی نشت و بقچه خود را باز کرد تا از اندک غذایی که آورده بود ناهار خود را بخورد در همان لحظه مرد جوانی با اسب خود از آنجا رد می شد . مرد جوان به او گفت که من غریبه ام و از شهری آمده ام و میخواهم به شهر دیگری بروم مرد کشاورز به او گفت: بهتر است کمی در اینجا بنشینی و مقداری با یکدیگر غذا بخوریم جوان که گویی منتظر تعارف کشاورز بود دست در سفره برد و تند تند شروع به خوردن نمود اندکی که گذشت به یکباره دست از خوردن کشید و سرفه ای کرد کشاورز که فکر می کرد جوان سیر شده لبخندی زد و خواست دست در سفره برد و لقمه ای در دهان بگذارد اما به یکباره جوان گفت: می خواستم بدانم که حال که من اینجا سرگرم خوردن هستم میخ طویله اسبم را در کجا بکوبم؟ تا اسبم هم کمی استراحت کند .کشاورز که از صحبت این جوان پر خور شگفت زده شده بود با پشیمانی رو به او کرد و گفت: میخ طویله را بکوب سر زبان بنده ....جوان با خنده گفت : میخ طویله را بکوبم سر زبان شما؟ خب این همه زمین اینجاست . مرد کشاورز گفت: می دانم ولی بهتر بود زبان من زخمی و سوراخ بود ولی چنین تعارفی نمی کردم . بله جوان برای همین است که می گویم میخ طویله را بکوب سر زبان من....

paray بازدید : 1693 چهارشنبه 13 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

داستان ضرب المثل باهمه بله با ما هم بله؟؟؟؟!!!!

ضرب المثل

ضرب المثل بالا ناظر بر توقع و انتظار است. دوستان و بستگان به ویژه افرادی که خدمتی انجام داده منشا اثری واقع شده باشند همواره متوقع هستند که طرف مقابل به احترام دوستی و قرابت و یا به پاس خدمت، خواستشان را بدون چون و چرا اجابت نماید و به معاذیر و موازین جاریه متعذر نگردد و گرنه به خود حق می دهند از باب رنجش و گلایه به ضرب المثل بالا استناد جویند.

عبارت بالا که در میان طبقات مردم بر سر زبانهاست به قدری ساده و معمولی به نظر می رسد که شاید هر گز گمان نمی رفت ریشه تاریخی و مستندی داشته باشد، ولی پس از تحقیق و بررسی ریشه مستند آن به شرح زیر معلوم گردیده است.

در حدود هشتاد سال قبل ( یعنی نیمه اول قرن چهاردهم هجری قمری) یکی از رجال سرشناس ایران که از ذکر نامش معذوریم به فرزند ارشدش که برای اولین بار معاونت یکی از وزارتخانه ها را بر عهده گرفته بوداز باب موعظه و نصیحت گفت:« فرزندم، مردمداری در این کشور بسیار مشکل است زیرا توقعات مردم حد و حصری ندارد و غالبا با مقررات و قوانین موضوعه تطبیق نمی کند.

مرد سیاسی و اجتماعی برای آنکه جانب حزم و احتیاط را از دست ندهد لازم است با مردم به صورت کجدار و مریز رفتار کند تا هم خلافی از وی سر نزند و هم کسی را نرنجانده باشد. به تو فرزند عزیزم نصیحت می کنم که در مقابل پاسخ هر جمله با نهایت خوشرویی بگو: « بله، بله». زیرا مردم از شنیدن جواب مثبت آن قدر خوششان می آید که هر اندازه به دفع الوقت بگذرانی تاخیر در انجام مقصود خویش را در مقابل آن بله می شمارند.»

فرزند مورد بحث در پست معاونت و بعد ها کفالت وزارتخانه مزبور پند پدر را به کار بست و در نتیجه قسمت مهمی از مشکلات و توقعات روزمره را با گفتن کلمه « بله» مرتفع می کرد. قضا را روزی پدر یعنی همان ناصح خیر خواه راجع به مطلب مهمی به فرزندش تلفن کرد و انجام کاری را جدا خواستار شد. فرزند یعنی جناب کفیل وزارتخانه بیانات پدر بزرگوارش را کاملا گوش می کرد و در پاسخ هر جمله با کمال ادب و تواضع می گفت:« بله، بله قربان!» پدر هر قدر اصرار کرد تا جواب صریحی بشنود پسر کماکان جواب می داد : « بله قربان. کاملا متوجه شدم چه می فرمایید. بله، بله!»

 

بالاخره پدر از کوره در رفت و در نهایت عصبانیت فریاد زد:« پسر، این دستور العمل را من به تو یاد دادم. حالا با همه بله. با من هم بله؟!»

**************

روایت دوم 

بازرگاني ورشكست شد و طلب كارها اورا به دادگاه كشاندند. بازرگان با يک وكيل مشورت كرد و وكيل به او گفت : توي دادگاه هر كس از تو چيزي پرسيد بگو (بله)بازرگان هم پولي به وكيل داد و قرار شد بقيه پول را بعد از دادگاه به وكيل بدهد.


 

paray بازدید : 3980 سه شنبه 12 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

داستان ضرب المثل هرکه بامش بیش برفش بیشتر

هر که برفش بیش

یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به سوی عالم باقی شتافت چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه ی شهر در آید تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیه ی اختیارات مملکت را به او واگذار کنند.

 

فردای آن روز اولین فردی که وارد شهر شد گدائی بود که در همه ی عمر مقداری پول اندوخته و لباسی کهنه و پاره که وصله بر وصله بود به تن داشت.


ارکان دولت و بزرگان وصیت شاه را به جای آوردند و کلیه خزائن و گنجینه ها به او تقدیم داشتند و او را از خاک مذلت برداشتند و به تخت عزت و قدرت نشاندند. پس از مدتی که درویش به مملکت داری مشغول بود.

 

به تدریج بعضی از امرای دولت سر از اطاعت و فرمانبرداری وی پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشور او تاختند. درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیادتر و قوی تر بود به ناچار شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهرها از دست وی به در رفت. درویش از این جهت خسته خاطر و آرزده دل گشت.


در این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود به آن شهر وارد شد و یار جانی و برادر ایمانی خود را در چنان مقام و مرتبه دید به نزدش شتافت و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت ای رفیق شفیق شکر خدای را که گلت از خار برآمد و خار از پایت به در آمد. بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری تا به این پایه رسیدی!


درویش پادشاه شده گفت: ای یار عزیز در عوض تبریک تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی!


رنج خاطر و غم و غصه ام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گدائی مشغول بودیم و روزگار می گذراندیم.


 

و پاسخ آن دوست همین بود : هر که بامش بیش برفش بیشتر.

****************

معنی در زمان حال

هر که بامش بیش، برفش بیشتر

پول زیاد هزینه زیادی دارد. این واقعیتی پنهان در پس پرده پر زرق و برق پولداری است. میلیونر و بلکه میلیاردر بودن لذتی دارد وصف‌ناشدنی، اما از آنجایی عصب‌های درد و لذت در آدم‌ها یکی است، اساسا در کنار هر لذت یک درد هم وجود دارد. پس شگفت‌انگیز نیست که پولداری هزینه‌های زیادی را به فرد پولدار تحمیل کند. 


خدم و حشم! 


پولدارها اصولا خانه بزرگ می‌خواهند. اگرچه همه پولدارها در خانه‌های آنچنانی زندگی نمی‌کنند، ‌اما طبیعی است که بسیاری از آنها خانه‌ها و پنت‌هاوس‌های خیره‌کننده‌ای برای اقامت دارند. در عکس‌هایی که ما از این خانه‌ها می‌بینیم همه‌چیز برق می‌زند و انگار همین الان وسایل خانه را از کارخانه آورده‌اند! اما واقعیت این است که داشتن خانه‌ای به این تمیزی نیاز به هزینه دارد. چنین خانه‌هایی نیازمند خدم و حشم هستند. مجموعه‌ای از افراد باید باشند تا به خانه و زندگی برسند وگرنه میلیاردر محترم که خودش خانه را تمیز نمی‌کند! 




مدرسه غیرانتفاعی و بلکه خیلی غیرانتفاعی! 


تحصیل فرزندان بخش بزرگی از فکر پدر و مادرهای میلیونر را اشغال می‌کند. آنها علاوه بر اینکه مثل سایر پدر و مادرها دلشان بچه‌های تحصیلکرده می‌خواهد، دوست دارند فرزندان‌شان در باکلاس‌ترین مدرسه‌ها تحصیل کنند. 


بعضی از این مدرسه‌ها امکانات عجیب و غریبی دارند و شهریه‌های نجومی هم می‌گیرند. از استخرهای بزرگ گرفته تا فرآیند کشف استعداد؛  امکانات و تسهیلاتی است که در این مدارس به بچه پولدار ارائه می‌شود. 


مبلمان سلطنتی، خنزر پنزرهای عتیقه


برای یک خانه میلیارد تومانی وسایل میلیون تومانی نیاز است. به هر حال خانه و کاشانه باید به هم بیایند. در نتیجه پولدارها باید پول خرج کنند تا خانه‌شان با پول‌شان متناسب باشد.


 واضح و مبرهن است که ایجاد توازن میان خانه و وسایلی که در آن هست مستلزم هزینه‌های بالایی است. از مبلمان سلطنتی گرفته تا انواع وسایل عتیقه و مجسمه‌های بزرگ و کوچک، گزینه‌های پولدارها برای پر کردن خانه‌شان است. از طرفی خرج‌هایی مثل قبض آب، برق، گاز و تلفن و نیز خرج‌های روزانه هم به این ترتیب بالا می‌رود. 


ماشین آخرین مدل


نمی‌شود فضای خانه پر از عتیقه باشد، اما در پارکینگ خانه یک خودروی معمولی پارک‌شده باشد. یکی از نخستین مکمل‌های یک خانه اعیانی یک ماشین آخرین مدل است. تازه گاهی این ماشین نیاز به راننده هم دارد. پس می‌بینید که این هم هزینه‌های بالای خاص خودش را دارد. 


 

پولدار بودن آنقدرها هم که در نظر عام می‌آید، ‌کم‌هزینه نیست. اینکه افراد بتوانند خود را در وضعیتی ثابت نگاه داشته و با وجود چنین خرج‌های سنگینی پولدار بمانند، باید مورد توجه قرار گیرد


paray بازدید : 2784 سه شنبه 12 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

داستان ضرب المثل همین آش وهمین کاسه

ضرب المثل

 

می‌گویند که در زمان نادرشاه، یکی از مسئولین به مردم بسیار ظلم می‌کرده و خراج اضافی از آن‌ها مطالبه می‌کرده است.


مردم از این سختگیری به ستوه آمدند و نماینده‌ای را نزد نادرشاه فرستادند تا شکایت از فرد متخلف را به او برساند.


نادر پیغامی را برای آن مسئول می‌فرستد و از او می‌خواهد که این ظلم را کنار بگذارد؛ اما او گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود و همچنان به ستم مردم ادامه می‌داد.


این خبر که به گوش نادر رسید، چون دوست نداشت که از فرمان او سرپیچی بشود و اینکه می‌خواست برای دیگر درس عبرتی بسازد، دستور داد تا همه مردم و مسئولین جمع شوند. سپس مسئول خاطی را دستور داد تا دستگیر و او را قطعه قطعه کنند و از او آشی تهیه کنند.


 

بعد به همه یک کاسه آش داد و گفت: از این به بعد هر فردی ظلمی کند و بیش از خراجی که باید مطالبه کند، آش همین آش است و کاسه همین کاسه.

********************
روایت دوم
می‌گویند نادرشاه با لرهای بختیاری، درگیر جنگی شد. ابتدا آن را ساده پنداشت. به همین دلیل، بی‌مطالعه و بدون برنامه‌ریزی و بررسی، اقدام به حمله کرد. در همان نخستین مرحله جنگ، نیروهایش محاصره شدند و نادرشاه مجبور به قبول شکستی سخت شد. نادر از میدان جنگ گریخت و خسته و گرسنه  در کوره راه‌ها راه افتاد. به خانه پیرزن دهقانی رسید. پیرزن به او پناه داد. نادرشاه پس از کمی خواب و استراحت، غذایی برای خوردن خواست. پیرزن آشی را که پخته بود، در کاسه ریخت و برای نادر آورد. نادر از شدت گرسنگی، قاشق را پر از آش کرد و به دهان برد. از داغی آش، دهانش سوخت و فریادش به آسمان رفت. پیرزن از دیدن حال و روز او به خنده افتاد و گفت: «آش خوردن تو هم، به جنگ کردن نادر می‌ماند.»
نادر با تعجب پرسید: «چه شباهتی بین آش خوردن من و جنگیدن نادر است؟»
پیرزن پاسخ داد: «باید آش را قاشق قاشق و از کنار کاسه می‌خوردی که خنکتر است. نادر هم مثل تو، بی‌توجه به قلب دشمن زد و خودش را گرفتار بلا کرد. اگر قدم به قدم و با برنامه پیش می‌رفت، همه چیز بر وفق مرادش بود و مثل تو دهانش نمی‌سوخت!»
 
- کاربرد:
این ضرب‌المثل، هنگامی استفاده می‌شود که کسی کاری را با عجله و شتاب و بدون بررسی و برنامه‌ریزی انجام دهد و به دلیل همین بی‌دقتی و عجله، دچار مشکل و گرفتاری شود.
 
نوشته: مصطفی رحماندوست
کتاب فوت کوزه گری
paray بازدید : 15119 سه شنبه 12 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

داستان ضرب المثل مرغ همسایه غازه

مرغ همسایه غازه

درزمان های دورحاکمی با لباس مبدل به برای سرکشی ودرک اوضاع به میان مردم میرفت از قضا روزی از محلی میگذشت سه نفر مرد با هم درحال گفتگو بودند حاکم از آنان اجازه گرفت تالحظه ای در کنارشان باشد.یکی از مردان گفت آرزو دارم فرمانده لشگرکشورم باشم دومی گفت من دوست دارم وزیر دارائی کشورباشم.سومی آهی کشید وگفت شنیده ام حاکم همسر زیبائی داردمثل ماه .ای کاش میشدمن شبی رادر آغوش همسر حاکم میخوابیدم تامن هم مثل حاکم لذت ملکه زیباییمیبردم.حاکم که کناری نشسته بودپس ازشنیدن آرزوهای آنان از جمع خداحافظی وبه محل حکومت رسید فورا دستور داددر فلان نقطه سه نفر هستند آنهارا به پیش من بیاورید.پس ازآوردن آنها حاکم گفت یکی ازماموران من درکنارشما بوده وآرزویتان راشنیده منهم دوست دارم برآورده کنم.نفراول را فرمانده لشکر کردنفردوم رافرمانده دارایی.وبه نفرسوم گفت متاهلی جواب داد بله گفت میخواهم همسرم را فردا شب دراختیارت بگذارم تا به آرزویت برسی آن شخص که ترسیده بود به حاکم گفت غلط کردم گوه خوردم خودم همسر دارم .حاکم گفت نه امروز استراحت کن تا فرداشب. دستوردادهمسر آن مرد را آوردند حاکم به او گفت شوهرت چنین آرزوئی داشته به خادمان دربار گفته ام تورا امروزبه حمام ببرند لباس فاخر بپوشانند وبه زیباترین وجه آرایش کنند وشبی را درکنارت همسرت باش وهر درخواستی داشت جواب مثبت بده ولی متوجه باش به او نگوئی همسرش هستی وانمود کن زن حاکمی .فرداشب آن مردرا حاکم خواست وگفت امشب همسرم نزد تو می آید هر چه خواستی لذت ببر.آن مرد ترسید فکر کرد میخواهنداورابکشند اورابه اطاقی بردندکه ازقبل آماده بود وزنش را داخل اطاق فرستادندومردکه ازفرط زیبائی آن زن مبهوت شده بود باور کرد زن حاکم است وهرگونه که قصدکامجوئی داشت زنش دراختیار او بود .صبح ماموران آمدند واو را به نزدحاکم بردند .حاکم گفت همسرم چگونه بود؟آن مرد سرش را به زیر انداخته وگفت قبله عالم بسلامت باد خدا سایه تان رامستدام بدارد خیلی لذت بردم دیشب یک شب رویائی بود واقعا همسرتان مرابه آرزوی دیرینه ام رساند.حاکم ازقبل دوتا تخم مرغ آماده کرده بود یکی معمولی ودیگری را رنگ آمیزی کرده بودند به او نشان داد وگفت این دوباهم چه فرقی دارند مرد جواب یکی ساده است ودیگری رنگ شده وحاکم تخم مرغ ها راشکست وگفت الان چه مرد جواب دادهر دو دارای زردی ومقداری سفیده هستند وفقط رنگ آمیزی تفاوت آنها بود. حاکم گفت احمق نادان کسی که دیشب دربسترتوبود همان همسر دائمی توست که اورا به اینجا آورده به حمام رفت ولباس فاخر پوشید وآرایش کرد به نزد توآمد توی نفهم اگربه همسرت توجه کرده وبرای او خرج کنی تازیبائی هایش را بروز دهد وبا عشق وعلاقه درکنارش بخوابی هیچ فرقی بازن حاکم ندارد.همه زنان درخلقت وآفرینش یکی هستنداگرهمه به همسرانشان توجه کنند هیچ چشمی دنبال زن دیگری نخواهد بود


اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 100
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 97
  • آی پی دیروز : 15
  • بازدید امروز : 138
  • باردید دیروز : 20
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 158
  • بازدید ماه : 239
  • بازدید سال : 9,589
  • بازدید کلی : 258,771