loading...
مجموعه کامل از پیامک و sms
paray بازدید : 2941 جمعه 22 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

داستان ضرب المثل شاهنامه آخرش خوش است

ضرب المثل شاهنامه آخرش خوشه

داستان واقعی ثبت احوال و نامگذاری کودک بر اساس شاهنامه


پدر و مادر جوانی برای گرفتن شناسنامه و نامگزاری اولین فرزند دخترشان به اداره ثبت احوال مراجعه می کنند و نام خارجی"هلن" را برای نوزاد خود انتخاب می کنند اما گذاشتن اسامی خارجی بر فرزندان ممنوع است -کارمند ثبت احوال گفت:طبق قانون ثبت احوال -گذاشتن اسامی خارجی بر فرزندان ممنوع است .


مادر نوزاد گفت:ای وا مگر چنین چیزی ممکن است؟!شما چطور نمی دانید هلن  نام مادر یکی از پهلوانان معروف شاهنامه فردوسی است؟؟!!!


کارمند ثبت احوال هم باور کرد و گفت:شرمنده ما اینقدر سرمان شلوغ است که گاهی خیلی چیزها را فراموش می کنیمپس نام هلن را ثبت کرد.


paray بازدید : 1756 سه شنبه 19 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

داستان ضرب المثل زبان سرخ سر سبز را می دهد بر باد !

ضرب المثل زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد

 

احتیاط در سخن گفتن و پرهیز از گفتن حرفها نیشدار و خطرناك كه ممكن است به قیمت جان تمام شود .

آورده اند كه ...

شبی دزدی استادانه به هر طرف می تاخت . در اثنای راه گذر او بر كارگاه دیبا بافی افتاد كه جامه لطیف و زیبا می بافت و انواع تكلیف در آن به كار می برد و اصناف نقشهای بدیع و صورت های دلفریب در آن پدید آورده و نزدیك آمده بود كه آن جامه را تمام كند و از كارگاه بر گیرد . دزد با خود گفت : وضع موجود را از دست نباید داد و یافته ها را رها كرد ، صواب آن است كه ساعتی این جا مقام كنم چندان كه مرد دیبا باف ، این جامه از كار فرو گیرد بخشبد .

من فرصت به غنیمت دارم و جامه را از وی ببرم . پس به حیلتی كه توانست در اندرون كارگاه او آمد و در گوشه ای مخفی نشست و استاد دیبا باف ، هر تاری كه در پیوستی . گفت : ای زبان به تو پناه می برم و از تو یاری می طلبم كه دست از من بداری و سر مرا در تن نگاه داری . مرد وقتی دیبا را تمام كرد و از كارگاه آن را پائین آورد ، آن را نیكو پیچید و از آن پرداخته شد .

طلیعه صادق دزد از خانه بیرون آمد به سركوی منتظر نشست ، چندان كه مرد از عبادت خود دست كشید ، جامه برداشت و عزم سرای وزیر كرد ببیند او چه گوهری را ظاهر خواهد كرد چون به سرای وزیر رفت و وزیر به بارگاه آمد و در صفه بار نشست و پرده برداشتند ، استاد دیبا باف پیش تخت رفت و جامه عرضه داشت ، چندان كه جامه را باز كردند و حسن صنعت و لطف آن را دیدند ، حیران شدند و بر تناسب آن صورت غریب و تناوب آن نقوش بدیع ، تحسین ها كردند .

پس رای از او سئوال كرد كه : این جامه ، سخت خوب پرداخته ای ، اكنون بگو كه این جامه را به چه كار آید ؟

آن مرد گفت : بفرمای تا این جامه را در خانه نگهدارند تا روزی كه تو را وفات رسد . این جامه را به صندوق تو اندازند . وزیر از این سخن برنجید و فرمود تا آن جامه را بسوزانند و آن مرد را به زندان ببرند و زبان او را حلقومش بیرون كشند .

 

مرد دزد آن جا ایستاده بود و آن حال را می دید ، چون حكم وزیر را شنید ، خندید . وزیر ، نظر برخنده او افتاد . او را در پیش خود خواند و از سبب خنده او پرسید مرد گفت : اگر مرا به گناه نكرده عقوبت نفرمایی و به مجرد قصد عزم ، بر ارتكاب جنایت مواخذه نكنی ، صورت حال ان مرد را بگویم . وزیر او را ایمن گردانید . مرد دزد حال مناجات او را باز گفت ، وزیر چون آن حكایت را شنید ، گفت : بیچاره تقصیر نكرده است ، اما شفاعت او به نزدیك زبان مقبول نیفتاده است . پس رقم عفو بر جریمهٔ او كشید و او را بفرموده تا قفل سكوت بر دهن نهد . چه كسی كه بر زبان خود اعتماد ندارد ، او را هیچ پیرایه به از خاموشی نیست.

paray بازدید : 545 سه شنبه 19 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

داستان ضرب المثل بز بیاری 

ضرب المثل بز بیاری

اصطلاح بز بياري مترادف "بدبياري" و کنايه از بدشانسي و بداقبالي است که بطور غير منتظره دامنگير مي شود و تمام رشته ها را پنبه مي کند. في المثل مي گويند فلاني بز مي آورد يا فلاني بز آورده که در هر دو صورت بدبياري و بدشانسي از آن افاده مي شود.

 

اما ريشه و علت تسميه آن:

همانطوري که در مقالات سه پلشت و قاپ کسي را دزديدن در همين بخش شرح داده شد، يکي از انواع بازي با قاپ که در بين قاپ بازان معمول است، بازي سه قاپ است که مهمترين بازي به شمار مي آيد و بيشتر از ساير بازيها مورد علاقه مردمي از طبقات پايين اجتماع مي باشد، زيرا هم وسايل و تشريفات خاصي لازم ندارد و هم بازي مشغول کننده اي است.

 

به طور کلي قاپ بازان بازي سه قاپ را بهترين قمار مي دانند از آن جهت که تشويش چنداني ندارد و به محض ريختن و حکم کردن قاپها، برنده و بازنده قطعي معلوم مي شود و ديگر تفکر و تأملي در کار نيست.

 

مبالغي که در بازي سه قاپ برد و باخت مي شود، نسبتاً زياد است و معمولاً افرادي در اين بازي شرکت مي کنند که قاپ بازيهاي ديگر را به اصطلاح کهنه کرده باشند.

 

بازي سه قاپ علاوه بر تهران در شهرهاي کرمانشاه، همدان، بروجرد، ملاير، نهاوند، اراک، اصفهان، شيراز، قزوين، خمين، گلپايگان، آبادان، اهواز و مشهد رواج داشت؛ ولي در قمارخانه هاي شهرهاي نامبرده بعضي از رسوم و فتواهاي سه قاپ با هم فرق دارند.

 

در بازي سه قاپ سه شکل عمده وجود دارد که قاپ باز در يکي برنده و در ديگري بازنده است، ولي در اشکال سومي برد و باختي ندارد. اشکال برنده را نقش مي گويند که در مقاله نقش آوردن راجع به اين شکلها تفضيلاً بحث خواهد شد. اشکال خنثي و بي برد و باخت را بهار مي گويند که فقط نوبت قاپ ريختن را به ديگري منتقل مي کند و شرح آن از حوصله اين مقاله خارج است. اشکال بازنده را بز مي گويند که در هر يک از شکلها قاپها به اصطلاح قاپ بازان بز مي نشيند، يعني ريزنده قاپها "بز مي آورد" و نتيجتاً مي بازد.

 

بز بياري پنج شکل دارد به اين شرح:

1- اگر يکي از قاپها اسب و دو تاي ديگر بوک بنشيند آنرا بز تک بز يا يک پا بز مي گويند و به نام تک بز اسبي هم مشهور است؛ که در اين صورت ريزنده قاپها همان مبلغ شرط بندي را بدون کم و زياد مي بازد.

 

2- چنانچه يکي از قاپها خر و دو تاي ديگر جيک بنشيند چنين شکلي را هم بز يا تک بز يا يک پا بز مي گويند و به نام تک بز خري هم مشهور است و مانند تک بز اسبي همان يک سر مي بازد.

 

paray بازدید : 1534 دوشنبه 18 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

داستان ضرب المثل روغن ریخته را نذر امامزاده کرده

ضرب المثل روغن ریخته نذر امامزاده کرده

در مورد خسیسی و گدا صفتی بعضی پولداران گفته می شود .

آورده اند كه ...

روزی روزگاری یك آدم مالدار و ثروتمند كه از همه رقم ملك و اموال داشت ولی خسیس و گداصفت بود ، در یك آبادی زندگی می كرد .

دیگر اهالی این آبادی ، با اینكه وضع مالی خوبی نداشتند ، در كارهای خیر ، مانند ساختن مسجد امامزاده و غیره شركت می كردند و هر كدام مبالغی خرج می كردند و یكدفعه تمامی اهالی برای ساختن یك امامزاده پیش قدم شدند . از پول اهالی ساختمان امامزاده به نصف رسیده بود . اما چون قدرت مالی آنها كفاف نمی داد نتوانستند كار را به اتمام برسانند .

متولی امامزاده به سراغ شخص پولدار رفت و تقاضای كمك كرد . او قول داد كه باشد همین روزها سهمیه خودم را می پردازم ، متولی هم خوشحال و خندان رفت ، بنا و عمله ای پیدا كرد و این مژده را هم به اهل محل داد . مردم می گفتند : خدا كند بلكه این امامزاده ساخته شود و نیمه كاره نماند . بعضی ها می گفتند : اگر بدهد درست و حسابی می دهد ، هم ساختمان امامزاده درست می شود و هم یك تعمیری از حمام آبادی می شود خلاصه ، هر كس درباره او حرفی می زد . در یكی از روزها كه متولی و بنا و كارگران امامزاده به انتظار ایستاده بودند ( مردك خسیس چند تا از قاطرهایش را پوست و روغن بار كرده بود كه به تجارت و مسافرت برود . ) اتفاقاً گذارش از مقابل امامزاده بود . ناگهان یكی از قاطرهایش به سوراخ موشی رفت و به زمین خورد و یكی از پوستهای روغن پاره شد .

آن مرد فوراً زرنگی كرد . پوست را جمع كرد ولی كمی روغن آن به زمین ریخت پیش خودش گفت : این روغن حیف است اینجا بماند .

این طرف و آن طرف را نگاه كرد و متولی امامزاده را دید آنها را صدا كرد .

متولی بیچاره به كارگرها گفت : دست به كار شوید كه ارباب پول آورده و دوان دوان پیش ارباب آمده و سلامی كرد و گفت : خدا عز و عزت ارباب را زیاد كند گفتم : بناها دست بكار شوند . مرد خسیس با خونسردی گفت : ببین آنجا قاطرم به زمین خورده و یكی از پوستهای روغن پاره شده است و مقداری روغن ریخته ، برو آنها را جمع كن و خرج امامزاده كن .

 

این هم سهمیه من برای امامزاده ! متولی نگاه كرد و دید خاك فقط كمی چرب شده است بدون اینكه جوابی بدهد پشیمان و ناراحت برگشت و بقیه پرسیدند : پس پول چطور شد ؟ متولی گفت : ای بابا ول كنید ، بس كه دویدم و پدرم را دیدم ، یارو روغن ریخته را نذر امامزاده كرده .

paray بازدید : 1307 یکشنبه 17 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

داستان ضرب المثل دو قورت و نیمش باقی است

دو قورت و نیمش باقیه

داستان ضرب المثل دو قورت و نیمش باقیه

این ضرب المثل درباره کسي است که حرصش را معياري نباشد و بيش از ميزان شايستگي انتظار مساعدت داشته باشد

عبارت مثلي بالا از جنبۀ ديگر هم مورد استفاده و اصطلاح قرار مي گيرد و آن موقعي است

که شخص در ازاي تقصير و خطاي نابخشودني که از او سرزده نه تنها اظهار انفعال و شرمندگي نکند بلکه متوقع نوازش و محبت و نازشست هم باشد

در اين گونه موارد است که اصطلاحاً مي گويند : دو قورت و نيمش هم باقيه

داستان ضرب المثل دو قورت و نیمش باقیه

داستان زیبای این ضرب المثل :

چون حضرت سليمان پس از مرگ پدرش داود بر اريکۀ رسالت و سلطنت تکيه زد

بعد از چندي از خداي متعال خواست که همۀ جهان را در اختيارش قرار دهد

و براي اجابت دعای خويش چند بار هفتاد شب متوالي عبادت کرد و زيادت خواست

در عبارت اول آدميان و مرغان و وحوش

در عبادت دوم پريان

در عبادت سوم باد و آب را حق تعالي به فرمانش درآورد

بالاخره در آخرين عبادتش گفت :الهي هرچه به زير کبودي آسمان است بايد که به فرمان من باشد

داستان ضرب المثل دو قورت و نیمش باقیه

خداوند حکيم علي الاطلاق نيز براي آن که هيچ گونه عذر و بهانه اي براي سليمان باقي نمانده

هرچه خواست از حکمت و دولت و احترام و عظمت و قدرت و توانايي بدو بخشيد

و اعاظم جهان از آن جمله ملکۀ سبا را به پايتخت او کشانيد و به طور کلي عناصر اربعه را تحت امر و فرمانش درآورد

باري چون حکومت جهان بر سليمان نبي مسلم شد و بر کليۀ مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سيادت پيدا کرد

روزي از پيشگاه قادر مطلق خواستار شد که اجازت فرمايد تا تمام جانداران زمين و هوا و درياها را به صرف يک وعده غذا ضيافت کند

حق تعالي او را از اين کار بازداشت و گفت که رزق و روزي جانداران عالم با اوست و سليمان از عهدۀ اين مهم برنخواهد آمد

سليمان بر اصرار و ابرام خود افزود و عرض کرد :

بار خدايا مرا نعمت قدرت بسيار است مسئول مرا اجابت کن قول مي دهم از عهده برآيم

مجدداً از طرف حضرت رب الارباب وحي نازل شد که اين کار در يد قدرت تو نيست

همان بهتر که عرض خود نبري و زحمت ما را مزيد نکني

 

داستان ضرب المثل دو قورت و نیمش باقیه

سليمان در تصميم خود اصرار ورزيد و مجدداً ندا در داد :

پروردگارا حال که به حسب امر و مشيت تو متکي به سعۀ ملک و بسطت دستگاه هستم همه جا و همه چيز در اختيار دارم چگونه ممکن است که حتي يک وعده نتوانم از مخلوق تو پذيرايي کنم؟

اجازت فرما تا هنر خويش عرضه دارم و مراتب عبادت و عبوديت را به اتمام و اکمال رسانم

استدعاي سليمان مورد قبول واقع شد و حق تعالي به همۀ جنبدگان کرۀ خاکي از هوا و زمين و درياها فرمان داد

که فلان روز به ضيافت بندۀ محبوبم سليمان برويد که رزق و روزي آن روزتان به سليمان حوالت شده است

سليمان پيغمبر بدين مژده در پوست نمي گنجيد و بي درنگ به همۀ افراد و عمال تحت فرمان خود از آدمي و ديو و پري و مرغان و وحوش دستور داد تا در مقام تدارک و طبخ طعام براي روز موعود برآيند

داستان ضرب المثل ، بر لب دريا جاي وسيعي ساخت که هشت ماه راه فاصلۀ مکاني آن از نظر طول و عرض بود :

ديوها براي پختن غذا هفتصد هزار ديگ سنگي ساختند که هر کدام هزار گز بلندي و هفتصد گز پهنا داشت

چون غذاهاي گوناگون آماده گرديد همه را در آن منطقۀ وسيع و پهناور چيدند

سپس تخت زريني بر کرانۀ دريا نهادند و سليمان بر آن جاي گرفت

داستان ضرب المثل دو قورت و نیمش باقیه

آصف بر خيا  وزير و دبير و کتابخوان مخصوص و چند هزار نفر از علماي بني اسراييل گرداگرد او بر کرسي ها نشستند

چهار هزار نفر از آدميان خاصگيان در پشت سر او و چهار هزار پري در قفاي آدميان و چهار هزار ديو در قفاي پريان بايستادند

سليمان نبي نگاهي به اطراف انداخت و چون همه چيز را مهيا ديد به آدميان و پريان فرمان داد تا خلق خدا را بر سر سفره آورند

paray بازدید : 1297 شنبه 16 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

داستان ضرب المثل ماست مالی کردن

ضرب المثل ماست مالی کردن

قضیه ماستمالی کردن از حوادثی است که درعصر بنیانگذار سلسلۀ پهلوی اتفاق افتاد

و شادروان محمد مسعود این حادثه را در یکی از شماره های روزنامۀ مرد امروز به این صورت نقل کرده است :

هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب تهران وارد شوند

از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند

در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود دیوارها را موقتاً سفید نمایند

و به این منظور متجاوز از یک هزار و دویست ریال از کدخدای ده گرفتند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیه دیوارها را ماستمالی کردند

به طوری که ملاحظه شد قدمت ریشۀ تاریخی این اصطلاح و مثل سائر از هشتاد سال نمی گذرد

زیرا عروسی مزبور در سال 1317 شمسی برگذار گردید و مدت ها موضوع اصلی شوخی های محافل و مجالس بود

و در عصر حاضر نیز در موارد لازم و مقتضی بازار رایجی دارد

چنانچه کسانی برای این ضرب المثل زمانی دورتر و قدیمی تر از هفتاد سال سراغ داشته باشند منت پذیر خواهیم بود

که دلایل و مستنداتشان را به نام خودشان ثبت و ضبط کند

آری ماستمالی کردن یعنی قضیه را به صورت ظاهر خاتمه دادن

 

از آن موقع ورد زبان گردید و در موارد لازم  مورد استفاده قرار می گیرد


paray بازدید : 1028 شنبه 16 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

داستان ضرب المثل بلبل به شاخ گل نشست

بلبل به شاخه گل نشست

وقتی یکی حرف نابجایی بزند می گویند حکایت این بابا هم همان حکایت بلبل است که به شاخ گل نشسته است

در روزگار قدیم یکی از خان ها تمام دوستان خود را که همه خان بودند به منزل خود دعوت کرد

روز میهمانی تمام خان ها سوار بر اسب بندی همراه نوکر مخصوص خود به خانه خان آمدند

وقتی جلو منزل رسیدند از اسب پیاده شدند و نوکر مخصوص هم اسب را در طویله یا جای دیگر بست

هر نوکری مسؤول پذیرایی ارباب خود بود تا وقت ناهار شد

و از طرف صاحبخانه شروع کردند به ناهار دادن میهمان ها و هرکدام از نوکرها دست به سینه برای پذیرایی ارباب خود آمده بود

به خوبی خان ها را پذیرایی کردند و ناهار دادند یکی از خان ها که مشغول غذا خوردن بود چند دانه پلوا که با رنگ خورشت هم زرد شده بود بر پشت سبیلش چسبیده بود اما خود خان متوجه نبود تا اینکه نوکرش متوجه این موضوع شد

یک دفعه از کنار در صدا زد : آقا ! آقا ! همه خان ها سر خود را برگرداندند و نوکر را نگاه کردند تا همان خانی که در پشت لبش باقیمانده غذا بود سرش را بلند کرد دید نوکر خودش هست و جوابش داد ، نوکر گفت :

آقا ، بلبل به شاخ گل نشست

خان متوجه شد ، پشت لبش را خوب پاک کرد ، بقیه خان ها که در آن مجلس بودند خیلی تعجب کردند که این نوکر عجب حرف قشنگی زد و چطوری ارباب خودش را متوجه این موضوع کرد

بعد از چند دقیقه یکی از خان ها به مستراح رفت و رسم چنان بود که وقتی خان به مستراح می رفت نوکر او آفتابه را پر می کرد و برایش می برد

وقتی این نوکر آفتابه آب را برای خان برد خان رو کرد به او و گفت :

دیدی امروز توی مجلس نوکر فلانی چه حرف قشنگی زد چه نوکر خوبی واقعاً خیلی خوب بود و آقای خود را سرافراز کرد

خوب گوش کن ببین چه می گویم هفته دیگر من میهمانی دارم و همه این خان ها به منزلم می آیند بعد از خوردن ناهار من همین کار را می کنم

یعنی مقداری خوراکی به لب و سبیلم می مالم تو باید خوب متوجه باشی یک دفعه صدا بزن و همین حرفی را که امروز نوکر فلانی گفت تو هم بگو تا من در آن مجلس سربلند و سرافراز شوم

نوکر این حرف ارباب را به یاد سپرد تا اینکه روز میهمانی فرا رسید و تمام خان ها آمدند

وقت ناهار که شد و سفره غذا را چیدند و خان ها مشغول غذا خوردن شدند

درحین غذا خوردن همان خان یعنی صاحبخانه مطابق حرفی که به نوکرش در هفته قبل زده بود مقداری غذا بر پشت لب و سبیلش باقی گذاشت

خوردن غذا که تمام شد خان انتظار کشید که نوکرش همان حرف را بزند ولی نوکر آن عبارت را فراموش کرده بود

و هرچه خواست آن حرف را به یاد بیاورد نتوانست

خان هم چپ چپ به نوکرش نگاه می کرد و منتظر بود و اشاره می کرد

تا اینکه نوکر یک دفعه صدا زد :

آقا ! آقا ! خان متوجه شد و سر را بلند کرد و گفت : بله

نوکر گفت :

آقا آن چیزی که آن هفته تو مستراح به من گفتی پشت لب و روی سبیل شماست پاکش کن!

 

داستان ضرب المثل بلبل به شاخ گل نشست

paray بازدید : 1531 جمعه 15 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

داستان ضرب المثل گربه رادم حجله کشتن

گربه را دم حجله کشتن

ضرب المثل " گربه را دم حجله کشتن"

می دانید داستان " گربه را دم حجله کشتن" چیست؟

میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است.

پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند.

بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند.

خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و ....چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند .

گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد.

چند بار تکرار میکند که ای گربه برو و برای من آب بیاور.

گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا میکند.

سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار....‬

خب معلومه دختر از ترس سریع میره اب میاره

 

واین است که این ضرب المثل رایج شد.

paray بازدید : 1878 جمعه 15 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

داستان ضرب المثل نه سیخ بسوزه نه کباب

نه سیخ بسوزه نه کباب

شجاع‌السلطنه، پسر فتحعلی‌شاه، یک وقتی حاکم کرمان بود. اسم کوچکش حسنعلی میرزا بود. او در کرمان تجربه کرده بود و متوجه شده بود که ترکه‌های نازک انار می‌تواند کار سیخ کباب را بکند و کباب بر سیخی که چوبش انار باشد خوشمزه‌تر هم می‌شود.

برای همین پخت کباب با چوب انار را باب کرد که در کرمان به «کباب حسنی» معروف شد و حاکم وقتی میل کباب داشت به نوکرها می‌گفت: «طوری کباب را بگردانید که نه سیخ بسوزه نه کباب.»

 

این دستور او به صورت ضرب‌المثل درآمد و برای بیان و توصیه میانه‌روی و اعتدال در کارها توسط مردم به کار می‌رود

*****

روایت صحیح دوم

در بسیاری از صفحات اینترنتی داستانی ساختگی درباره ریشه ضرب المثل " نه سیخ بسوزه، نه کباب" نقل و به اشتراک گذاشته شده است بدین مضمون:

"شجاع‌السلطنه، پسر فتحعلی‌شاه، یک وقتی حاکم کرمان بود. اسم کوچکش حسنعلی میرزا بود. او در کرمان تجربه کرده بود و متوجه شده بود که ترکه‌های نازک انار می‌تواند کار سیخ کباب را بکند و کباب بر سیخی که چوبش انار باشد خوشمزه‌تر هم می‌شود.

برای همین پخت کباب با چوب انار را باب کرد که در کرمان به «کباب حسنی» معروف شد و حاکم وقتی میل کباب داشت به نوکرها می‌گفت: «طوری کباب را بگردانید که نه سیخ بسوزه نه کباب.»

این دستور او به صورت ضرب‌المثل درآمد و برای بیان و توصیه میانه‌روی و اعتدال در کارها توسط مردم به کار می‌رود."


نکته ای که سازندگان این روایت جعلی متوجه آن نبوده اند این است که این ضرب المثل ریشه ای کهن تر از دوره قاجار و زمان داستان فوق دارد چنانکه در اشعار فارسی حداقل در این موارد و در اشعار زیر آورده شده است:

عقل را و نقل را همچون ترازو راست دار ... جهد کن تا در میان نه سیخ سوزد نه کباب

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیده شماره ۷


گفته ناگفته کند از فتح باب ... تا از آن نه سیخ سوزد نه کباب

مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول » قصه طوطی و بازرگان.

 

 

paray بازدید : 1818 پنجشنبه 14 اردیبهشت 1396 نظرات (1)

داستان ضرب المثل خیاط در کوزه افتاد

خیاط در کوزه افتاد

در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود.

وقتی کسی می مرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند.

یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت.

هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد.

کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند چه خبر؟

خیاط می گفت امروز چند نفر تو کوزه افتادند.!

روزها و سالها بدین منوال گذشت تا اینکه روزی قرعه فال به نام خود خیاط افتاد و خیاط هم مرد.!

یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت، از یکی از همسایگان پرسید: «خیاط کجاست؟»

همسایه به او گفت: «‌خیاط هم در کوزه افتاد.»

 

و این حرف ضرب المثل شده و وقتی کسی به یک بلائی دچار می شود که پیش از آن درباره اش حرف می زده، می گویند: «خیاط در کوزه افتاد.»

paray بازدید : 1621 پنجشنبه 14 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

داستان ضرب المثل فکر نان کن که خربزه آب است

 

ضرب المثلاین ضرب‌المثل معمولا در زمانی به کار می‌رود که بخواهیم از اهمیت داشتن چیزی در مقابل بی اهمیت بودن چیز دیگری حرف بزنیم.


داستان این ضرب‌المثل هم به این صورت است که دو دوست بودند که با هم کار یدی می‌کردند. کار خشتمالی که از قضا انرژی فراوانی را از آن‌ها می‌گرفت و البته به میزانی هم که کار می‌کردند، دستمزد نمی‌گرفتند. از همین رو بود که همیشه روزگار را به سختی می‌گذراندند.


روزی یکی از آن دو برای تهیه نان به بازار رفت. اما در آنجا بوی کباب و آش او را سرمست کرد. با خود اندیشید که قدری هم از آنها بگیرد. اما بعد دید که پولی که دارند، کفاف خرید این قبیل غذاها را نمی‌دهد.


از همین رو بر نفس و خواسته خود غلبه کرد. اما چند قدم آن طرف تر به مغازه میوه فروشی رسید و چشمش به خربزه‌ها افتاد. با خود گفت بهتر است خربزه هم بخرم و البته چندی بعد این طور فکر کرد که بهتر است تمام پول خود را برای خرید خربزه بدهد و اینکه خربزه همانطور که رفع عطش می‌کند گرسنگی را هم چاره می‌کند.


القصه، خربزه را به بغل زد و با خود برد. دوستش همچنان مشغول به خشتمالی بود که او را دید و البته خیلی زود فهمید که چه اتفاقی افتاده. به روی دوستش لبخندی زد و گفت: خربزه که ما را سیر نمی‌کند؟ ما قرار است ساعت‌ها کار کنیم! باید نان می‌گرفتی که مثل همیشه انرژی لازم را برای ادامه کار را به ما بدهد. پس فکر نان باش که خربزه آب است.

paray بازدید : 4305 چهارشنبه 13 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

داستان ضرب المثل ميخش را بكوب بر سر زبان من !

ضرب المثل میخ و زبان

ميخش را بكوب بر سر زبان من

 

سال ها پیش يک روز، مردی پياده از شهر به ده مي رفت.


ظهر شد  و او که گرسنه شده بود زير درختي نشست و غذایی را كه همسرش در کوله بارش گذاشته بود بيرون آورد تا بخورد.


هنوز لقمه اول رادر  دهانش نگذاشته بود كه سواري از دور پيدا شد.


مرد طبق عادت همه ی مردم، به او گفت :بفرما ناهار ...سوار هم ايستاد و گفت: رد احسان گناه است.


سپس از اسب پياده شد و به اطرافش نگاه كرد و چون جايي رابراي بستن اسبش پيدا نكرد پرسيد:


افسار اسبم را كجا بكوبم؟


 

مرد هم كه از تعارف نا به جای  خودش ناراحت شده بود گفت: ميخش را بكوب بر سر زبان من!

**************

روایت دوم

در روزگاران گذشته مرد کشاورزی در روستایی با خانواده خود زندگی میکرد یک روزظهر بعد از کلی کار کردن زیر درخت گردویی نشت و بقچه خود را باز کرد تا از اندک غذایی که آورده بود ناهار خود را بخورد در همان لحظه مرد جوانی با اسب خود از آنجا رد می شد . مرد جوان به او گفت که من غریبه ام و از شهری آمده ام و میخواهم به شهر دیگری بروم مرد کشاورز به او گفت: بهتر است کمی در اینجا بنشینی و مقداری با یکدیگر غذا بخوریم جوان که گویی منتظر تعارف کشاورز بود دست در سفره برد و تند تند شروع به خوردن نمود اندکی که گذشت به یکباره دست از خوردن کشید و سرفه ای کرد کشاورز که فکر می کرد جوان سیر شده لبخندی زد و خواست دست در سفره برد و لقمه ای در دهان بگذارد اما به یکباره جوان گفت: می خواستم بدانم که حال که من اینجا سرگرم خوردن هستم میخ طویله اسبم را در کجا بکوبم؟ تا اسبم هم کمی استراحت کند .کشاورز که از صحبت این جوان پر خور شگفت زده شده بود با پشیمانی رو به او کرد و گفت: میخ طویله را بکوب سر زبان بنده ....جوان با خنده گفت : میخ طویله را بکوبم سر زبان شما؟ خب این همه زمین اینجاست . مرد کشاورز گفت: می دانم ولی بهتر بود زبان من زخمی و سوراخ بود ولی چنین تعارفی نمی کردم . بله جوان برای همین است که می گویم میخ طویله را بکوب سر زبان من....

paray بازدید : 1693 چهارشنبه 13 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

داستان ضرب المثل باهمه بله با ما هم بله؟؟؟؟!!!!

ضرب المثل

ضرب المثل بالا ناظر بر توقع و انتظار است. دوستان و بستگان به ویژه افرادی که خدمتی انجام داده منشا اثری واقع شده باشند همواره متوقع هستند که طرف مقابل به احترام دوستی و قرابت و یا به پاس خدمت، خواستشان را بدون چون و چرا اجابت نماید و به معاذیر و موازین جاریه متعذر نگردد و گرنه به خود حق می دهند از باب رنجش و گلایه به ضرب المثل بالا استناد جویند.

عبارت بالا که در میان طبقات مردم بر سر زبانهاست به قدری ساده و معمولی به نظر می رسد که شاید هر گز گمان نمی رفت ریشه تاریخی و مستندی داشته باشد، ولی پس از تحقیق و بررسی ریشه مستند آن به شرح زیر معلوم گردیده است.

در حدود هشتاد سال قبل ( یعنی نیمه اول قرن چهاردهم هجری قمری) یکی از رجال سرشناس ایران که از ذکر نامش معذوریم به فرزند ارشدش که برای اولین بار معاونت یکی از وزارتخانه ها را بر عهده گرفته بوداز باب موعظه و نصیحت گفت:« فرزندم، مردمداری در این کشور بسیار مشکل است زیرا توقعات مردم حد و حصری ندارد و غالبا با مقررات و قوانین موضوعه تطبیق نمی کند.

مرد سیاسی و اجتماعی برای آنکه جانب حزم و احتیاط را از دست ندهد لازم است با مردم به صورت کجدار و مریز رفتار کند تا هم خلافی از وی سر نزند و هم کسی را نرنجانده باشد. به تو فرزند عزیزم نصیحت می کنم که در مقابل پاسخ هر جمله با نهایت خوشرویی بگو: « بله، بله». زیرا مردم از شنیدن جواب مثبت آن قدر خوششان می آید که هر اندازه به دفع الوقت بگذرانی تاخیر در انجام مقصود خویش را در مقابل آن بله می شمارند.»

فرزند مورد بحث در پست معاونت و بعد ها کفالت وزارتخانه مزبور پند پدر را به کار بست و در نتیجه قسمت مهمی از مشکلات و توقعات روزمره را با گفتن کلمه « بله» مرتفع می کرد. قضا را روزی پدر یعنی همان ناصح خیر خواه راجع به مطلب مهمی به فرزندش تلفن کرد و انجام کاری را جدا خواستار شد. فرزند یعنی جناب کفیل وزارتخانه بیانات پدر بزرگوارش را کاملا گوش می کرد و در پاسخ هر جمله با کمال ادب و تواضع می گفت:« بله، بله قربان!» پدر هر قدر اصرار کرد تا جواب صریحی بشنود پسر کماکان جواب می داد : « بله قربان. کاملا متوجه شدم چه می فرمایید. بله، بله!»

 

بالاخره پدر از کوره در رفت و در نهایت عصبانیت فریاد زد:« پسر، این دستور العمل را من به تو یاد دادم. حالا با همه بله. با من هم بله؟!»

**************

روایت دوم 

بازرگاني ورشكست شد و طلب كارها اورا به دادگاه كشاندند. بازرگان با يک وكيل مشورت كرد و وكيل به او گفت : توي دادگاه هر كس از تو چيزي پرسيد بگو (بله)بازرگان هم پولي به وكيل داد و قرار شد بقيه پول را بعد از دادگاه به وكيل بدهد.


 

paray بازدید : 9368 چهارشنبه 13 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

داستان ضرب المثل شتر درخواب بیند پنبه دانه

ضرب المثل شتر و خواب

این ضرب المثال را به افراد خیال پرور وتن پرور بکار می برندکه همیشه در ناز هزاران رویا می سازند که اکثر مواقع در حال رویا پردازی هستند که اگر چشم باز کنند دیگر تمام می شود و دوباره به ساختن مسالک دیگر می شود .


 


اما درباره این ضرب المثال چنین آمده :


فردی دو کوزه شیری از ده برای فروش به شهر می برد در بین راه جهت رفع خستگی گوزه ها را جلو یش به زمین می گذارد وبه درختی تکیه می دهد وکم کم به خیالات رفته که اگر شیر ها را خوب بخرند می تواند بار دیگر چهار کوزه بیاورد و چهار را هشت و آنها را تبدیل به روغن نموده واگر زیاد تر بیاورد ومرکز فروش داشته باشد ، حجره ی تجارت باز کند وکار بارش بالا گرفته تا آنجا که امین التجار شود ، به سراغ دختر حاکم می رود وروزی بااو گفت وگویش شده چنانم لگد به او می نوازد که نقش زمینش می سازد که در این هنگام همان لگد را به کوزه هارا می کوبد !!!

***************

روایت دوم

شتر در خواب بیند پنبه دانه

گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه

ولی گاها به طور اتفاقی

خورد تیر شتر اندر نشانه!

نمونش کم نبوده تا به امروز

زنم اکنون مثالی زاهدانه

که جمعی کودن و ابله به جایی

کنون بر تخت شاهان حاکمانه

که چرخی را که گردد راست هر روز

همی برعکس گرداند زمانه

که می گردند ان زاهد نما ها

با مینا ها و گاهی با سمانه!

که مردم را که خود اصل نظامند

نهند انرا کناری دوستانه!

کنون تعبیر گشت ان خواب اشتر

که اکنون می خورد از پول خانه!

«شتر درخواب بیند پنبه دانه»

شــب عـــیــد از فـــشــارِ خــــرجِ خــانـــه

شـــــدم دیـــــوانــــه از دســـــتِ زمــــانـه

کــــه نـــاگــــه شـــد روانــــه از خـــزانــه

دوصـــد چــنــدان ز خــــرجــم، بی بهانــه

«شتر د رخواب بیند پنبه دانه»

نـــــوازیــــدم ز شــا دی ،ســا زِخــــود را

زد م چـــهــــچــه زد ل،آوازِ خـــــــــود را

کـــه «یــــارانــه»بـــه بـــا لِ نا ز خــود را

ســبُــک اَنـــداخــت د رد سـتـم شــبـــانــــه

«شتر د رخوا ب بیند پنبه دانه»

ز خـــوشـــحـــا لـی یــهـــو از جـا پـریــد م

کـــلــنگی خــانــه ای،اَ ر زان خـــریـــــد م

خــــود م را صـــا حــبِ یـــک خــانه دیـد م

رســیـد از «بــا نک مَسکن» پــو لِ خـا نــه

«شتر د رخوا ب بیند پنبه دانه»

لَـــمـیــد م یــک دو سـاعــت رویِ قــــا لــی

گـــــرفــتــم از «لـِسـا ن ا لــغــیــب» فـا لـی

شــد م از بــخـــتِ خــود حــــا لی بــه حـا لی

سُــرود م هـمــچــو«حــــافـــظ» شا عـــرانه

«شتر د ر خوا ب بیند پنبه دانه»

پـس از آن با د و جـیــبِ پـُر زِ خــا لی

گـــرفـــتـــم وا مکی از آن حـــوالـی

کـه تا شــا یـد بــه دست آورده مـا لی

گـدا یی گــفـت بــا من ایــن فـــسـا نـه

«شتر د ر خوا ب بیند پنبه دانه»

 

paray بازدید : 1754 سه شنبه 12 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

داستان ضرب المثل شتر دیدی ندیدی

شتر دیدی ندیدی

برخی از ضرب المثل فارسی، به دلیل کاربرد زیادی که دارند جزو ضرب المثل های معروف به حساب می آیند.یکی از این المثل های معروف «شتر دیدی؟ ندیدی» است.


مورد استفاذه این مثل زمانی است که یک نفر از رازی خبردار باشد و بروز دادن آن، باعث زحمت و گرفتاری خودش با دیگری شود. در این مواقع به او می‌گویند شتر دیدی ندیدی.


ریشه تاریخی این ضرب المثل


‌گویند سعدی از دیاری به دیار دگر می‌رفت. در راه چشمش به جای پای یک مرد و یک شتر افتاد که از آنجا عبور کرده بودند. کمی که رفت جای پنجه‌های دست مسافر را دید که به زمین تکیه داده و بلند شده، پیش خود گفت: «سوار این شتر زن آبستنی بوده» بعد یک طرف راه مگس و طرف دیگر پشه به پرواز دید.


پیش خود گفت: «یک لنگه بار این شتر عسل، لنگه دیگرش روغن بوده» باز نگاهش به خط  راه افتاد دید علف‌های یک طرف جاده چریده شده و طرف دیگر نچریده باقی مانده؛ گمانش برد: « شتریک چشم کور، یک چشم بینا داشته»


از قضا خیالات سعدی همه درست بود و ساربانی که از مقابلش گذشته بود به خواب می‌رود و وقتی که بیدار می‌شود می‌بیند شترش رفته. او سرگردان بیابان شد تا به سعدی رسید. پرسید: «شتر مرا ندیدی؟» 


سعدی گفت: «ترا شتر یک چشم کور نبود؟» مرد گفت: «آری» گفت: « یک لنگه بار شتر عسل، لنگه دیگرش روغن نبود؟» گفت: «آری» گفت: «زن آبستنی بر شتر سوار نبود؟» گفت: «چرا» سعدی گفت: «من ندیدم!» مرد ساربان که همه نشان‌ها را درست شنید اوقاتش تلخ شد و گفت: «شتر مرا دزدیده‌ای همه نشانی‌ها نیز صادق است.»


بعد با چوبی که در دست داشت شروع به زدن سعدی کرد. سعدی تا خواست بگوید من از روی جای پا و علامت‌ها فهمیدم چند تایی چوب ساربانی خورده بود، وقتی مرد ساربان باور کرد که او شتر را ندزدیده راه افتاد و رفت. سعدی زیر لب زمزمه کرد و گفت:


 

سعدیا چند خوری چوب شترداران را    تو شتر دیدی؟ نه جا پاشم ندیدم!

*****************

روایت دوم

مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت .


پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله .

paray بازدید : 3980 سه شنبه 12 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

داستان ضرب المثل هرکه بامش بیش برفش بیشتر

هر که برفش بیش

یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به سوی عالم باقی شتافت چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه ی شهر در آید تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیه ی اختیارات مملکت را به او واگذار کنند.

 

فردای آن روز اولین فردی که وارد شهر شد گدائی بود که در همه ی عمر مقداری پول اندوخته و لباسی کهنه و پاره که وصله بر وصله بود به تن داشت.


ارکان دولت و بزرگان وصیت شاه را به جای آوردند و کلیه خزائن و گنجینه ها به او تقدیم داشتند و او را از خاک مذلت برداشتند و به تخت عزت و قدرت نشاندند. پس از مدتی که درویش به مملکت داری مشغول بود.

 

به تدریج بعضی از امرای دولت سر از اطاعت و فرمانبرداری وی پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشور او تاختند. درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیادتر و قوی تر بود به ناچار شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهرها از دست وی به در رفت. درویش از این جهت خسته خاطر و آرزده دل گشت.


در این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود به آن شهر وارد شد و یار جانی و برادر ایمانی خود را در چنان مقام و مرتبه دید به نزدش شتافت و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت ای رفیق شفیق شکر خدای را که گلت از خار برآمد و خار از پایت به در آمد. بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری تا به این پایه رسیدی!


درویش پادشاه شده گفت: ای یار عزیز در عوض تبریک تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی!


رنج خاطر و غم و غصه ام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گدائی مشغول بودیم و روزگار می گذراندیم.


 

و پاسخ آن دوست همین بود : هر که بامش بیش برفش بیشتر.

****************

معنی در زمان حال

هر که بامش بیش، برفش بیشتر

پول زیاد هزینه زیادی دارد. این واقعیتی پنهان در پس پرده پر زرق و برق پولداری است. میلیونر و بلکه میلیاردر بودن لذتی دارد وصف‌ناشدنی، اما از آنجایی عصب‌های درد و لذت در آدم‌ها یکی است، اساسا در کنار هر لذت یک درد هم وجود دارد. پس شگفت‌انگیز نیست که پولداری هزینه‌های زیادی را به فرد پولدار تحمیل کند. 


خدم و حشم! 


پولدارها اصولا خانه بزرگ می‌خواهند. اگرچه همه پولدارها در خانه‌های آنچنانی زندگی نمی‌کنند، ‌اما طبیعی است که بسیاری از آنها خانه‌ها و پنت‌هاوس‌های خیره‌کننده‌ای برای اقامت دارند. در عکس‌هایی که ما از این خانه‌ها می‌بینیم همه‌چیز برق می‌زند و انگار همین الان وسایل خانه را از کارخانه آورده‌اند! اما واقعیت این است که داشتن خانه‌ای به این تمیزی نیاز به هزینه دارد. چنین خانه‌هایی نیازمند خدم و حشم هستند. مجموعه‌ای از افراد باید باشند تا به خانه و زندگی برسند وگرنه میلیاردر محترم که خودش خانه را تمیز نمی‌کند! 




مدرسه غیرانتفاعی و بلکه خیلی غیرانتفاعی! 


تحصیل فرزندان بخش بزرگی از فکر پدر و مادرهای میلیونر را اشغال می‌کند. آنها علاوه بر اینکه مثل سایر پدر و مادرها دلشان بچه‌های تحصیلکرده می‌خواهد، دوست دارند فرزندان‌شان در باکلاس‌ترین مدرسه‌ها تحصیل کنند. 


بعضی از این مدرسه‌ها امکانات عجیب و غریبی دارند و شهریه‌های نجومی هم می‌گیرند. از استخرهای بزرگ گرفته تا فرآیند کشف استعداد؛  امکانات و تسهیلاتی است که در این مدارس به بچه پولدار ارائه می‌شود. 


مبلمان سلطنتی، خنزر پنزرهای عتیقه


برای یک خانه میلیارد تومانی وسایل میلیون تومانی نیاز است. به هر حال خانه و کاشانه باید به هم بیایند. در نتیجه پولدارها باید پول خرج کنند تا خانه‌شان با پول‌شان متناسب باشد.


 واضح و مبرهن است که ایجاد توازن میان خانه و وسایلی که در آن هست مستلزم هزینه‌های بالایی است. از مبلمان سلطنتی گرفته تا انواع وسایل عتیقه و مجسمه‌های بزرگ و کوچک، گزینه‌های پولدارها برای پر کردن خانه‌شان است. از طرفی خرج‌هایی مثل قبض آب، برق، گاز و تلفن و نیز خرج‌های روزانه هم به این ترتیب بالا می‌رود. 


ماشین آخرین مدل


نمی‌شود فضای خانه پر از عتیقه باشد، اما در پارکینگ خانه یک خودروی معمولی پارک‌شده باشد. یکی از نخستین مکمل‌های یک خانه اعیانی یک ماشین آخرین مدل است. تازه گاهی این ماشین نیاز به راننده هم دارد. پس می‌بینید که این هم هزینه‌های بالای خاص خودش را دارد. 


 

پولدار بودن آنقدرها هم که در نظر عام می‌آید، ‌کم‌هزینه نیست. اینکه افراد بتوانند خود را در وضعیتی ثابت نگاه داشته و با وجود چنین خرج‌های سنگینی پولدار بمانند، باید مورد توجه قرار گیرد


paray بازدید : 2782 سه شنبه 12 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

داستان ضرب المثل همین آش وهمین کاسه

ضرب المثل

 

می‌گویند که در زمان نادرشاه، یکی از مسئولین به مردم بسیار ظلم می‌کرده و خراج اضافی از آن‌ها مطالبه می‌کرده است.


مردم از این سختگیری به ستوه آمدند و نماینده‌ای را نزد نادرشاه فرستادند تا شکایت از فرد متخلف را به او برساند.


نادر پیغامی را برای آن مسئول می‌فرستد و از او می‌خواهد که این ظلم را کنار بگذارد؛ اما او گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود و همچنان به ستم مردم ادامه می‌داد.


این خبر که به گوش نادر رسید، چون دوست نداشت که از فرمان او سرپیچی بشود و اینکه می‌خواست برای دیگر درس عبرتی بسازد، دستور داد تا همه مردم و مسئولین جمع شوند. سپس مسئول خاطی را دستور داد تا دستگیر و او را قطعه قطعه کنند و از او آشی تهیه کنند.


 

بعد به همه یک کاسه آش داد و گفت: از این به بعد هر فردی ظلمی کند و بیش از خراجی که باید مطالبه کند، آش همین آش است و کاسه همین کاسه.

********************
روایت دوم
می‌گویند نادرشاه با لرهای بختیاری، درگیر جنگی شد. ابتدا آن را ساده پنداشت. به همین دلیل، بی‌مطالعه و بدون برنامه‌ریزی و بررسی، اقدام به حمله کرد. در همان نخستین مرحله جنگ، نیروهایش محاصره شدند و نادرشاه مجبور به قبول شکستی سخت شد. نادر از میدان جنگ گریخت و خسته و گرسنه  در کوره راه‌ها راه افتاد. به خانه پیرزن دهقانی رسید. پیرزن به او پناه داد. نادرشاه پس از کمی خواب و استراحت، غذایی برای خوردن خواست. پیرزن آشی را که پخته بود، در کاسه ریخت و برای نادر آورد. نادر از شدت گرسنگی، قاشق را پر از آش کرد و به دهان برد. از داغی آش، دهانش سوخت و فریادش به آسمان رفت. پیرزن از دیدن حال و روز او به خنده افتاد و گفت: «آش خوردن تو هم، به جنگ کردن نادر می‌ماند.»
نادر با تعجب پرسید: «چه شباهتی بین آش خوردن من و جنگیدن نادر است؟»
پیرزن پاسخ داد: «باید آش را قاشق قاشق و از کنار کاسه می‌خوردی که خنکتر است. نادر هم مثل تو، بی‌توجه به قلب دشمن زد و خودش را گرفتار بلا کرد. اگر قدم به قدم و با برنامه پیش می‌رفت، همه چیز بر وفق مرادش بود و مثل تو دهانش نمی‌سوخت!»
 
- کاربرد:
این ضرب‌المثل، هنگامی استفاده می‌شود که کسی کاری را با عجله و شتاب و بدون بررسی و برنامه‌ریزی انجام دهد و به دلیل همین بی‌دقتی و عجله، دچار مشکل و گرفتاری شود.
 
نوشته: مصطفی رحماندوست
کتاب فوت کوزه گری
paray بازدید : 15119 سه شنبه 12 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

داستان ضرب المثل مرغ همسایه غازه

مرغ همسایه غازه

درزمان های دورحاکمی با لباس مبدل به برای سرکشی ودرک اوضاع به میان مردم میرفت از قضا روزی از محلی میگذشت سه نفر مرد با هم درحال گفتگو بودند حاکم از آنان اجازه گرفت تالحظه ای در کنارشان باشد.یکی از مردان گفت آرزو دارم فرمانده لشگرکشورم باشم دومی گفت من دوست دارم وزیر دارائی کشورباشم.سومی آهی کشید وگفت شنیده ام حاکم همسر زیبائی داردمثل ماه .ای کاش میشدمن شبی رادر آغوش همسر حاکم میخوابیدم تامن هم مثل حاکم لذت ملکه زیباییمیبردم.حاکم که کناری نشسته بودپس ازشنیدن آرزوهای آنان از جمع خداحافظی وبه محل حکومت رسید فورا دستور داددر فلان نقطه سه نفر هستند آنهارا به پیش من بیاورید.پس ازآوردن آنها حاکم گفت یکی ازماموران من درکنارشما بوده وآرزویتان راشنیده منهم دوست دارم برآورده کنم.نفراول را فرمانده لشکر کردنفردوم رافرمانده دارایی.وبه نفرسوم گفت متاهلی جواب داد بله گفت میخواهم همسرم را فردا شب دراختیارت بگذارم تا به آرزویت برسی آن شخص که ترسیده بود به حاکم گفت غلط کردم گوه خوردم خودم همسر دارم .حاکم گفت نه امروز استراحت کن تا فرداشب. دستوردادهمسر آن مرد را آوردند حاکم به او گفت شوهرت چنین آرزوئی داشته به خادمان دربار گفته ام تورا امروزبه حمام ببرند لباس فاخر بپوشانند وبه زیباترین وجه آرایش کنند وشبی را درکنارت همسرت باش وهر درخواستی داشت جواب مثبت بده ولی متوجه باش به او نگوئی همسرش هستی وانمود کن زن حاکمی .فرداشب آن مردرا حاکم خواست وگفت امشب همسرم نزد تو می آید هر چه خواستی لذت ببر.آن مرد ترسید فکر کرد میخواهنداورابکشند اورابه اطاقی بردندکه ازقبل آماده بود وزنش را داخل اطاق فرستادندومردکه ازفرط زیبائی آن زن مبهوت شده بود باور کرد زن حاکم است وهرگونه که قصدکامجوئی داشت زنش دراختیار او بود .صبح ماموران آمدند واو را به نزدحاکم بردند .حاکم گفت همسرم چگونه بود؟آن مرد سرش را به زیر انداخته وگفت قبله عالم بسلامت باد خدا سایه تان رامستدام بدارد خیلی لذت بردم دیشب یک شب رویائی بود واقعا همسرتان مرابه آرزوی دیرینه ام رساند.حاکم ازقبل دوتا تخم مرغ آماده کرده بود یکی معمولی ودیگری را رنگ آمیزی کرده بودند به او نشان داد وگفت این دوباهم چه فرقی دارند مرد جواب یکی ساده است ودیگری رنگ شده وحاکم تخم مرغ ها راشکست وگفت الان چه مرد جواب دادهر دو دارای زردی ومقداری سفیده هستند وفقط رنگ آمیزی تفاوت آنها بود. حاکم گفت احمق نادان کسی که دیشب دربسترتوبود همان همسر دائمی توست که اورا به اینجا آورده به حمام رفت ولباس فاخر پوشید وآرایش کرد به نزد توآمد توی نفهم اگربه همسرت توجه کرده وبرای او خرج کنی تازیبائی هایش را بروز دهد وبا عشق وعلاقه درکنارش بخوابی هیچ فرقی بازن حاکم ندارد.همه زنان درخلقت وآفرینش یکی هستنداگرهمه به همسرانشان توجه کنند هیچ چشمی دنبال زن دیگری نخواهد بود


paray بازدید : 754 یکشنبه 10 بهمن 1395 نظرات (0)

داستان و ضرب المثل کلاه فروش و میمون ها

کلاه فروش و میمون

داستان جذاب کلاه فروش


 کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.


تصمیم گرفت زیر درخت,مدتی استراحت کند.


لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید.وقتی بیدار شد متوجه شدکه کلاه ها نیست.


بالای سرش را نگاه کرد.تعدادی میمون را دید که کلاه را برداشته اند.


 فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.


در حال فکر کردن سرش را خاراند ودید که میمون ها همین کارراکردند.


اوکلاه راازسرش برداشت ودید که میمون ها هم ازاوتقلید کردند.


به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند.لذا این کار را کرد.


میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند.


او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد.


.


سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش را تعریف کرد


 وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.


یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر درختی استراحت کرد 


وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد.


او شروع به خاراندن سرش کرد.میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.


نهایتا کلاهش رابرروی زمین انداخت.ولی میمون ها این کار را نکردند.


 یکی از میمون هااز درخت پایین امد وکلاه رااز سرش برداشت 


ودر گوشی محکمی به اوزدوگفت:


فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.


 

 نکته:رقابت سکون ندارد.

paray بازدید : 341 یکشنبه 10 بهمن 1395 نظرات (0)

داستان ضرب المثل آش نخورده و دهن سوخته

آش نخورده دهن سوخته

در زمان‌های‌ دور، مردی در بازارچه شهر حجره ای داشت و پارچه می فروخت . 


شاگرد او پسر خوب و مودبی بود ولیکن کمی خجالتی بود.


 مرد تاجر همسری کدبانو داشت که دستپخت خوبی داشت و آش‌های خوشمزه او دهان هر کسی را آب می انداخت.


 روزی مرد بیمار شد و نتوانست به دکانش برود. 


شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوی آنرا آب و جاروب کرده بود ولی هر چه منتظر ماند از تاجر خبری نشد.


 قبل از ظهر به او خبر رسید که حال تاجر خوب نیست و باید دنبال دکتر برود.


 

 پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاینه کرد و برایش دارو نوشت پسر بیرون رفت و دارو را خرید وقتی به خانه برگشت ،

دیگر ظهر شده بود .

 


 پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولی همسر تاجر خیلی اصرار کرد و او را برای ناهار به خانه آورد


 


همسر تاجر برای ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه‌های آش را گذاشتند .


 


 تاجر برای شستن دستهایش به حیاط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق‌ها را بیاورد 


 


پسرک خیلی خجالت می کشید و فکر کرد تا بهانه ای بیاورد و ناهار را آنجا نخورد .


 


 فکر کرد بهتر است بگوید دندانش درد می کند. دستش را روی دهانش گذاشتش. 


 


 تاجر به اتاق برگشت و دید پسرک دستش را جلوی دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟


 


 حالا چرا اینقدر عجله کردی ، صبر می کردی تا آش سرد شود آن وقت می خوردی ؟


 


 زن تاجر که با قاشق‌ها از راه رسیده بود به تاجر گفت : این چه حرفی است که می زنی ؟ 


 


آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق‌ها را آوردم.


 


 تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهی کرده است


 


از آن‌ پس، وقتی‌ کسی‌ را متهم به گناهی کنند ولی آن فرد گناهی نکرده باشد ، گفته‌ می‌شود :‌


 


 

 آش نخورده و دهان سوخته!!!


اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 100
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 27
  • آی پی دیروز : 15
  • بازدید امروز : 33
  • باردید دیروز : 20
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 53
  • بازدید ماه : 134
  • بازدید سال : 9,484
  • بازدید کلی : 258,666